در انتظار رسیدنت سپیده می شوم ، طلوع می کنم
در اضطراب شاید هیچ گاه ندیدنت ، سایه می شوم ، غروب می کنم
تو از پس کدام طلوع یا غروب سر بر می آوری؟
تو تا کدام دیرگاه مرا پشت پنجره ، ایستاده نگه می داری؟
چشمانم از این همه ندیدنت ، بی فروغ گشته اند
عشقی که سایه خورده پشت فاصله
کشنده می شود
چه می شود در ناگهان حضور خود دوباره روشنم کنی؟